چیز شعر 2

82 درصد مخاطبان گفتند لحنتان عالی و معرکه است. حال چه ایده ای برای آیندۀ وبلاگ دارید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 160
کل نظرات : 530

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 126
باردید دیروز : 60
بازدید هفته : 186
بازدید ماه : 532
بازدید سال : 2055
بازدید کلی : 196997

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان WWW.chepiha.LoxBlog.Com و آدرس chepiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 126
بازدید دیروز : 60
بازدید هفته : 186
بازدید ماه : 532
بازدید کل : 196997
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 530
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

جزیره قشم اخبار جزیره قشم
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : jeling
تاریخ : پنج شنبه 20 مهر 1391
نظرات

سلام. من فلانیم. می خوام ادامه ی داستان چیزآلود و قشنگم را تعریف کنم. قضیه از این قراره که من یه موتور 600 دارم. چه چیزیه. همیشه ی خدا سوارش می شم و دنده یک، صد یا دویست تا ارم واگری. اون روز نمی دانم چه چیزش بود که هر چیزیش می کردم روشن نمی شد. کار داشتم. گفتم چیز بلاخرش. پیاده راه افتادم. رسیده بودم به دو سه کوچه جلوتر که ناگهان صدای موتورم به گوشم خورد. او را یاد داده کرده بودم. روشن شده بود خودش آمده بود. تازه معذرت خواهی هم کرد که سری اول روشن نشده. دمی گرم. قشم کار داشتیم. دو موتوره همراه بر و بچ از رو خور راه افتادیم هر موتور 6 پشت. اندازه ی دو تریلی بار دستمان بود. تو هلر رو جاده بودیم که دیدم یکی دو تا از رفقا با موتور از سمت مخالف دارن میان. یه بالش باحال دستم بود. توش را با پر ققنوس پر کرده بودند. گفتم شاید اونا بالش لازم داشته باشند، رو به اونا کردم و داد زدم: بالش نمیخای؟ منتظر جواب آنها بودم ... تا به خودم اومدم که غاه رفته ام با موتور رو یه ماشینی. این همه ماشین تو این شهر هست. ماشینی که زدم بهش ماشین کی باشه خوبه؟ شانس هم نداریم. این همه آدم. رفته بودم رو ماشین محسین مسمال. پسرش تو ماشین بود خودش پیاده. بنده خدا پسرش، با تصادف من چنان مجروح شد که سریع اورژانس اومد بردش. شانس زنده ماندنش کم بود. ماشین پارک جفت، راهنما هم روشن، نمی دونم چطور شد رفتم روش. تا دیدم خود حسین از یه جایی سر رسید وا اسپار و به همان سبک دماغی. "خو چه بی اکنی، آدم ناوو" و جار و جنجال. یارو موقع برخورد، با صحنه ی تصادف دویست کیلومتر فاصله داشت. سر رسید و تمارض. دست و پایش را می گچارد. یا داشت با ماشین دلبندش ابراز هم دردی می کرد و به جای گچاردن ماشین جونش، خودشو می مالید. یا که می خواست کلک بزنه و دیه ی جراحت بگیره. به هر حال. مرا که می شناسید. شعرگوی به تمام معنا. نه کم بیارم نه چیزه. بلند شدم مثل گاو سوار موتور به راهمان ادامه دادیم. دو موتوره هفتصد تا تاختیم به سمت قشم. چشمم افتاد به تلفن خانه مان که برای احتیاط با خود برداشته بودیم. فکری بکر به ذهن اعجوبه ی چیزی ام رسید. سیم تلفن را در همان حال که سوار موتور بودیم زدیم به سر شمع موتور. تا دیدیم تلفن زنگ خورد. گوشی را جواب دادم. می دانی که بود. دانیل از سازمان سیا. گفت بیا آمریکا استخدامت کنیم. گفتم شرمنده فعلا که دارم با موساد همکاری می کنم. سرم شلوغه نمی رسم مرسی. دیگه قطع کردم. ای رانندگی وا موتور هم حسابی آدمو گشنه می کنه. این بود که از دل وسایل یه سیب در آوردیم و دوازده نفری زدیم تو رگ. این سیب را برادرم پارسال پیدا کرده بود. رفته بود پا کوه. کوه را برداشته بود و از زیرش یه سیب پیدا کرده بود. سیب جادویی. آورده بود به خانه. اولش فقط خودش می خورد، اما دید تموم نمی شه، به ما هم داد. عجب سیبی بود. هر چه می خوردیم خلاص نشوو. بعد فهمیدیم این سیب جادویی تمام شدنی نیست. هر بار می ریم گشت با خودمان می بریم و جای نحستان پر، تیر می کنیم. خلاصه اینکه داشتیم می رسیدیم قشم. اما چون نه موتورها پلاک داشتند و نه ما کلاه ایمنی و گواهی نامه، خطر اینکه پلیس راه ما را بگیره و باتوم تو یه جاییمون بکنه، باتوم گیر کنه بیچاره بشیم، زیاد بود. این جا بود که با فکر بکر خودم یک تدبیر هوشمندانه به کار بردم اینجوری: خودم کشف کرده ام که اگه یک عدد دار کبریت توی بن گوشی کله چراغی بزنی، پلیس را از صد متری نشون میده! همین کار را کردیم. کبریت زدیم تو ته گوشی. دیدی گفتم. در دم نشان داد. پلیس تو صد متری قایم شده بود. از رو هشدار گوشی متوجه شدیم. همه ی پلیس ها با اسلحه و تانک اومدند تو راه ما. دو تا آرپی جی زدند جا خالی دادیم. جنگنده بمب افکن های آنها حمله کردند. همراهان ما که سوار آن یکی موتور بودند در دم شهید شدند اما ما موتورمان پیشرفته و یاد داده بود. خودش فهمید و یکهویی تکانی خورد و تبدیل شد به موشک. خودمان را محکم نگه داشتیم. پرواز کرد. رفت بالای بالا بر فراز کوه های طرف رمچاه. بمب افکن های پلیس یاف ما نکردند و ما از جاده انحرافی پرواز کنان رسیدیم قشم. خطر که رفع شد موشک ما دوباره شد موتور. خسته شده بودیم، برا همین یه جا زدیم تو جاده ی خاکی. شبیه کودلی بود. پر بود از درخت کنار. جالب اینکه بابام همونجا بود. با هم یکی از کنارها را تکان دادیم. تا دیدیم که یک دانه کنار افتاد اندازه ی هندونه. بابام خواست برش داره بخوره، اما کنار زبان باز کرد و با گریه و التماس می گفت: شریف منو نخور، نه منو نخورید. و گریه. ما هم دلمان به رحم اومد ولش کردیم. اونم پرواز کرد رفت که بره. فرداش رفته ام مدرسه مدیر منو گرفته چرا این کارا رو کردی؟انضباط بهم داده 7. و ... پایان نقل قول. قدرت تصور را ملاحظه می فرمایید. یاالله که چقدر شعر. این ها گوشه ای از تفکرات شاعر جوان ما بود. رختی گنوخ که گونی بیا جم بکن. فعلا بسه. اظهار نظر روز: آمریکا بره فکری به حال خودش بکند. همش گیر داده به ما. میگن ما مشکلات فراوان اقتصادی داریم. خودشان را نمی بینند که اقتصادشان چه اوضاع اسفناکی داره. همین دلارشان را نگاه کنید. یه روز 1500 تومنه، یه روز 2000 تومنه، یه روز 3500 تومنه. همش در حال نوسانه. خیلی اوضاع اقتصادشان اسفناکه. خیلی.


تعداد بازدید از این مطلب: 622
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


مطالب مرتبط با این پست

سلام. خوش آمدید. نظرات شما موجب دلگرمی ماست. سپاس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود